...
امروز خوبه و لبریز از عشق
وقتی به دیروزم نگاه میکنم میبینم همه چی میگذره
و همه چی _ خوب و بد _ کمرنگ میشه .
وقتی به دیروزم نگاه میکنم میبینم با داشتن زندگی الانم خیلی راحتم _
یه همسر خوب ، یه خونواده خوب ،
این نواسانات هم با بودن تلخیشون مثل قهوه میمونن
بعضی وقتا انقد تلخ میشه که دهنت و کز میکنه و بعضی وقتا انقد شیرینه که بازم دهنت و کز میکنه
تا بیای حد نرمالش و پیدا کنی و بدونی چه جوری میتونی قهوه دلخواهت و درست کنی کلی زمان میبره
امروز داشتم دفتر خاطراتم و مرور میکردم و دیدم بیشتر صفحات امسالم اینجوری بوده و از هر 50 صفحه دو روزش بودم
شکلکای حالاتم و که میبینم و وقتی میخونم که واسه چه چیزایی ناراحت شدم و چه عکس العملایی داشتم و چه اتفاقی بعد از عکس العملام رخ داد
به این نتیجه میرسم که با داشتن همسر و خونواده هامون هیچ مشکلی واسمون موندنی نیست
منم دیگه نمیخوام فکر کنم
امروزم مثل روزای قبل میخوام از زندگیم لذت ببرم و جملات عاشقانه همسریم و بخونم و شاد باشم
__________________________________________________________
دیشب دلم خواست یکم مثل قدیم برم خونمون و واسه بابام شام درست کنم تا در نبود مامان که رفته شمال احساس تنهایی نکنه
دیشب دلم بابام و خواست و دلم به یاد بچه گیام میخواست باهاش کشتی بگیرم و بوسش کنم و گازش بگیرم و برنده کشتی شم
اما ... یادم افتاد که بزرگ شدم و دیگه اون دختر بچه کوچولو نیستم که بخوام پا به پای بابام باهاش کشتی بگیرم و بی دلیل بخوام واسش لوس شم و بهونه گیری کنم و به همون یه بوسه اول سلام و یه بوس آخر خداحافظی قانع بودم ( البته یه کم بیشتر از یه بوس بود و اون گاز سومین بوس رو سعی کردم اجرا کنم )
دیشب کلی با بابام و سیامک نشستیم و بابام بر عکس همیشه که کم حرفه شروع کرد به حرف زدن
منم نگاش میکردم و میدیدم که چه قد پیر شده ، چه قد عوض شده ، چه قد صبرش کم شده
دلم سوخت واسش و احساس کردم چه قدر بی معرفتیم که واسشون هیچ کاری نمیکنیم ،
دیشب دیدم بابام نیاز داره به دیدن ما ، به حرف زدن با ما ، به نشستن کنار ما
درست بر عکس اون موقع ها که فکر میکردم بابام خیلی خشک و کم حرفه ، دیروز دیدم که چه قدر من وسعت دیدم کوتاه بوده
__________________________
پ ن : رشته فکر از سرم پرید و نمیدونم متن و میخواستم به کجا برسونم
فعلا میرم تا بعد که یادم بیافته